در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

522

نمی تونم مفصل بنویسم. ترجیح میدم خلاصه بنویسم...


* پله ها برام شدن مثل پله های اون اموزشگاه قبلی... تا رسیدم بالا نفسم هزار بار گرفت... حال عجیبی داشتم...

* درسمو دو جلسه ست که یادشه...

* تا وارد شدم فدایی گفت برم تو کلاس...

* مریم و نسیم و اون دختر لجنه هم بودن...

* حال خوشی نداشتم و خودمم می خواستم که حالمو ببینه و متوجه سردیم شه... نسیم داشت از انتخاب رشته برای یکی می گفت و خان پرسید درصداش چطور بود؟ اونم گفت زمینشناسیش خیلی خوب بود! سی درصد زده بود! نخندیدم... خان نگاهی به من انداخت و گفت نسیم خودتو ملاک و معیار برای سنجش قرار نده... و همه خندیدن... و من فقط لبخندی...

* نسیم خوند... واقعا هر چی یادم میاد درسش اینه... باهاش همراهی می کرد و یه بیت رو تو بیست تا گوشه خوند... نگاش نمی کردم... چشمم به نسیم بود که لباسش درست نبود و نوک... از زیر لباسش کاملا بیرون زده بود... یا به اون دختر لجنه نگاه می کردم که تمام مدت زل زده بود تو صورت خان و اینقدر نگاش می کرد که من خجالت می کشیدم... یا مریم که اروم اروم اشک می ریخت...

اخرش همه براش کف زدن و بازم من چیزی نگفتم...

* چون سرد بودم گرم شده بود... می خواست منم قاطی حرفا و بحثا کنه و بعضی وقتا رو بر می گردوند سمتم و منو شاهد می گرفت...

* یهو برگشت گفت خانم سین خوبی شما؟ بچه ها همه بیرون ایشون می خوان تنها باشن...

* زود برگشت و شروع کردیم... گفت قطعه همایون بود دیگه! گفتم  اره... خودش که حفظ نبود و اینقدر کلمه ها و بیتها رو جابجا گفت که کاغذم رو دادم دست اون و خودم از حفظ خوندم... نکته هایی که می گفت رو خوب می فهمیدم اما صدای خش دارم از پسش بر نمیومد... وسطاش یه جا می خواست جلسه قبل رو جبران کنه گفت ببینید صداتون چقدر داره زنگ دار و زنونه و قشنگ میشه... دارید به صدای واقعیتون می رسید...  چیزی نداشتم بگم... من تصمیممو گرفتم دیگه سرد باشم باهاش... وقتی می گفت و نمیشد چند جمله ای حرف زدم و گفتم ببینید الان صدای حرف زدنمم گرفته... گفت اره... چی شده؟ گفتم نمی دونم... هر بار که فشار زیادی رو تحمل می کنم صدام می گیره... یه کم به خودش اومد و گفت آره خوب... حتما اثر می ذاره... پرسید حساسیت چی؟ گفتم نمیدونم مدتیه حساسیت پوستی دارم از چشمام شروع شد و الان این وضع صورتمه... شاید الان رسیده به حنجره م... گفت سابقه داشتید؟ گفتم نه اصلا از بعد از عید اینجوری شدم... گفت نمیدونم چی بگم فقط کاملا معلومه حنجره تون خسته ست... یه جاشم یه چی گفت که کلمه رو درست ادا نکرد و خودش کلی خندید و من فقط لبخند زدم...

* رفتم بیرون و از دم در گفتم درس جدید رو برام بفرسته که برگشت سمت پنجره جواب داد! باز خودش خندید و گفت فکر کردم صداتون از بیرون میاد! گفت یه درس دیگه از همایونه... البته خواست که همین درسمو بخونم ولی چون می دونستم مشکلم چیه خواستم جدید بفرسته...

* چراغا رو خاموش کرد که بچه ها زود برن... عجله داشت... زودتر از بقیه از پله ها سرازیر شدم... تو راه پله ها زنگ زدم مهسا که بین کلاس که سایلنت بودم زنگ زده بود... ادرس مغازه لباس فرمامون رو می خواست...

* اروم اروم رفتم سمت مترو...

* از رفتارم راضیم... دیگه جور دیگه رفتار نمی کنم...