در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

516

دو روز گذشت تا تونستم بنویسم...خیلی بد بود... نمی دونم چه حکمتیه که این سرنوشت و تکرار عوض نمیشه و همیشه پیش میاد... تا فکر یکی، چه درست چه غلط میفته تو سرم موقعیتی پیش میاد و من نمی تونم فکر کنم بهش و حالم خیلی خیلی بد میشه...

دقیقا همون شنبه که از کلاس برگشتم تو راه که نت رو وصل کردم دیدم از یه اقایی که قبلا می شناختمش اما اصلا یادم نمیومد کجا و کی و چی بود پیام داشتم... چون تو راه بودم و نمی تونستم جواب بدم بازش نکردم و فقط تو نوتیفیکیشن بالا دیدم و خوندم پیامشو که گفته بود یه وقتی بذار با هم آشنا شیم...

خوب حال من که گفتنی نبود... ولش کردم... آخر شب که رفتم بخونمش دیدم پاکش کرده... اما صبح مجدد پیام داد... خلاصه بگم که کلی از خودش احساس نشون داد و خواست قراری بذاریم و همو ببنیم... من که اصلا تمایلی نداشتم. ضمنا از لحنش هم خوشم نمیومد و بهش هم گفتم که این همه صمیمیت به خرج دادن رو دوست ندارم و نمی پسندم... کلی عذرخواهی کرد که هر چی تو بگی و هر جا تو بگی قرار می ذاریم و این حرفا اما چون من نمی شناختمش و تازه جز این اصلا اهلش هم نیستم نمی خواستم بیرون قرار بذاریم. بهش گفتم بیاد دفتر اما خیلی مقاومت می کرد و می گفت هر جا جز دفتر! بعدم که بهش گفتم ما هم رو ندیدیم و ترجیح میدم اولش بیایید دفتر از دهنش پرید و گفت من تو مسیر محل کارت فلان جا دیدمت! گفتم پس منو دیدید؟ گفت از رو عکس پروفایلت حدس زدم ولی مطمئن نبودم! به نظرم خیلی عجیب اومد! و خیلی مشکوک! تا حالا تو همه ی عمرم مورد اینجوری نداشتم! دیگه هر چی اصرار کرد گفتم یا دفتر یا هیچ! و دیگه جوابشو ندادم! حالا دیروز تا حالا دیگه ازش خبری نیست...

ولی اون روز حال بی نهایت بدی داشتم! یعنی هر چی این مدت گفتم بدم به این حد و اندازه نبود! اما دیروز که دیدم ازش خبری نیست واقعا خوشحال بودم... بی نهایت! نمی دونم چرا اینجوری شدم! و امروز خیلی معمولیم و تا حدی کنجکاو که چی شد کسی که از صبح تا ظهر بی وقفه پیام می داد و می گفت نمی دونی چقدر مشتاق دیدنتم!

هعی... من هنوز سرگردون و حیرون "چطوری عزیزم"ی هستم که شرحش رفت...