در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

507

خدا کنه طاقت بیارم و خوابم رو برای کسی تعریف نکنم...
دیشب بی اینکه بهش فکر کنم خواب خان رو دیدم... روزش خیلی خسته شده بودم. می خواستم بی اینکه مامانم متوجه شن برم دکتر. برای همین خیلی کم خوابیدم و زود راه افتادم. کارم نشد و کلی هم تو گرمایی که زنده زنده کبابم کرد پیاده رفتم اما یه کفش خریدم، خلاصه وقتی برگشتم خونه اینقدر آتیش بودم و خسته که پریدم تو حمام اما بازم خستگیم رفع نشد! تا شب نتونستم تمرین هم بکنم. اما شب خواب دیدم...
اومده بود خونه ی ما... خونه مون ترکیبی از همون خونه قدیمی و رویایی من بود و جای دیگه... من تو آشپزخونه داشتم کار می کردم که متوجهش شدم. کنارم بود ولی حرفی نمی زدیم. حجاب هم نداشتم... اومده بود و با اح.سان کار داشت... و فهمیدم که قراره مدتی پیش ما بمونه! شب موقع خواب من طبق معمول در اتاقم باز بود و یهو به خودم اومدم که باید در اتاقمو قفل کنم... (اون موقع دقیقا تو اتاق قدیمیم تو خونه قدیمیمون بودم..) فردا شد و من همش به این فکر می کردم که مدتی که خونه ی ماست من نمی خواد آموزشگاه برم کلاس و تو خونه بهم درس میده... تو این فکرا بودم که دیدم سرکلاس نقاشی نشستیم و از من و دو تا دیگه از دوستام می خواست که یه ظرف استیل!!! رو نقاشی کنیم. نفر اول که کشید نتونست جنس ظرف رو تو نقاشیش نشون بده اما من ته دلم خوشحال بودم که می تونم... چون یادم بود بچه که بودم معلم نقاشیم یه بار یه شکرپاش استیل رو گفت بکشیم و چقدرم خوب شد! (هنوز دارم نقاشیشو). یادم نیست چی شد بعدش اما تو صحنه بعدیش همگی رفته بودیم تو یه باغ خیلی بزرگ و با شکوه! همه ی فامیلم بودن... باغه خیلی بزرگ بود و همه متعجب بودن که این کیه که همراه ما اومده باغ و من نمی دونم چرا ته دلم خوشحال بودم! اما نمی تونستم هم به کسی بگم که خان کیه... حتی یادمه مری و خانواده ش هم وقتی ما وارد شدیم جلومون بلند شدن و مری با تعجب نگاهمون می کرد اما من چیزی نگفتم. مثل الانه که به هیچکس نگفتم که این کلاس جدید رو شروع کردم...
در کل خوابه خیلی بهم حس خوب داد... نمیدونم چرا... هیچیم توش اتفاق نیفتادا اما حسم خوب بود... همش از صبح هر چی مشغول کارم ذهنم میره سمت اینکه یه خواب خوب دیدم... و چقدر لازم داشتم این خواب و این حس رو... شاید بیشترین خوبیش این بود که بی اینکه بهش فکر کنم و انتظار داشته باشم اومده بود خونه مون و من اصلا فکرش رو هم نمی کردم... همین غافلگیری بود که اینقدر شیرین بود برام چون تو همه ی عمرم تجربه ی شیرین اینجوری نداشتم... همیشه غافلگیریها بد بوده... همیشه رویاهامو از دست دادم... اما این خواب خیلی خوب بود... خیلی...