در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

506

یاد اونوقتا افتادم... آخرای ماجرای ح... اون وقتی که حسابی غرق شده بودم و دوست داشتم دیگه همه چیز رو توجیه کنم تا کمتر عذاب بکشم از چیزایی که ازش می دیدم... اما فایده نداشت! فهمیده بود و با شتابی باورنکردنی داشت پیش میرفت... نمی دونم به کجا می خواست برسه اما داشت خودشو ویرون می کرد تو ذهن من و من نمی تونستم ازش بگذرم... از طرفی یه کارایی می کرد که الانم نمی تونم دلیلشو متوجه شم... هعی... خیلی طولانیه...

اما سر ماجرای خان یهو ترسیدم! به خودم اومدم! نکنه باز تکرار شه؟! نکنه اون بلاها باز سرم بیاد! اگر این بار این اتفاق بیفته فقط خودم مقصرم... سرکلاس خوب بود... خودش تو گروه عضوم کرد اما وقتی یه دوره جدید رو معرفی کرد و در موردش خصوصی ازش پرسیدم خوند و جواب نداد... الان چند روز میگذره و تو گروه مطلب میذاره اما جوابی به من نمیده... نمی تونم و نمی خوام توجیه کنم... مشغله نیست چون به گروه سر میزنه... واقعاباید بگم بی ادبی و بی تربیتیه... اخه چرا یه ادم باید همچین رفتار زشتی رو چندین بار تکرار کنه؟ واقعا عقلم به جایی قد نمیده... بارها پیام خودمو خوندم... چی گفتم مگه؟ چه جوری گفتم مگه؟ جز ادب و احترام هیچی توش نبود...

دلخورم فقط... خیلی از این کاراش دلم گرفت اما از طرفی می گم خداروشکر که زیاد پیش نرفتم و بیشتر از این خودمو داغون نکردم...