در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

710

بعضی روزا آدم الکی حالش خوشه... سرش مصیبت هم بباره یه چیزی ته دلشو قلقلک میده...

دیروز من همینجوری بودم...

مخصوصا که هوا هم ابری بود... از اون ابر قشنگا...

تصمیم گرفتم برای سالی که گذشت به خودم یه جایزه بدم... این بود که تماس گرفتم با یه کتاب فروشی و دوره سه جلدی تاری.خ بی.ه.قی رو سفارش دادم...

هر چند که رئیس بازم مثل همیشه اعصابمو به هم ریخت ولی حال من خوش بود... 

کلی برای کتابام ذوق داشتم... 

عصر هوای غریبی بود!... آسمون تیره و نارنجی رنگ بود و دمِ باریدن... بالاخره هم بارید و سبک شد... 

ای کاش از این بارونا تو سالی که گذشت زیاد داشتیم...


خلاصه اینکه همیشه هم نباید نالید یه وقتایی هم حال ادم الکی خوشه...

709

مدتهاست که یا خواب نمی بینم یا اگر می بینم یادم نمی مونه.خیلی کم شدن خوابهایی که یادم می مونن. البته بهتر هم هست. خیری از خواب دیدن اونم خوابهایی که تو زمان خودش خیلی بهشون دل خوش می کردم و حس خوب ازشون می گرفتم، ندیدم...

دیشب خواب دیدم و خوب یادم مونده...

خواب دیدم باردار بودم... اما تو همون خواب بچه م به دنیا اومد... مثل اینکه قبلشم یه بچه دیگه داشتم... هر دو پسر بودن... البته تو اون لحظه پدر نداشتن... ولی یادمه که هم خودم هم بقیه می دونستن که بچه هام پدر دارن و من یه مدتی با پدرشون که شوهرم بوده زندگی کرده بودم،ولی اینکه چی شده بود که دیگه با هم نبودیم رو نمی دونم... انگار برام مهم هم نبود...... 

حس خیلی خوبی داشتم... آروم و سبک بودم... خیلی هم زود سرپا شدم و داشتم به این فکر می کردم که سریع برگردم سر کار و زندگیم...

خوب البته تا حدی دلیل دیدن این خواب رو می دونم...

خواب هم دنیاییه برای خودش...

شاید دنیایِ نزیسته ی خیلی هامونه...


708

جالبه!...

البته که وقتی در یه رابطه به هر نوع اتفاقی میفته و یکی از طرفین با قدرت هر چه تمام تر ذات خودش رو که تونسته بوده برای مدتی مخفی کنه نشون میده، دیگه هیچی مثل قبل نمیشه... اما خوب یه وقتایی شرایطی وجود داره که باعث میشه تو فقط مرزها رو تو رابطه جابجا کنی نه اینکه همه چیز رو تموم کنی...


حالا جالبش اینجاست!...

من سعی کردم مدیریت کنم و دیگه فقط و فقط به درس بپردازم...

این اواخر استاد معظم! دوباره زمزمه هایی سر دادند از مباحث درس کلاس حضوری!

خوب سوالهایی که می پرسید رو من به عنوان یه چالش برای خودم در نظر می گرفتم و مشتاقانه براش وقت میذاشتم و پیداشون می کردم

اما ایشون در مقابل جوابای من با جملاتی نظیر حالا وقتی آن بودی صحبت می کنیم... یا بعضیاش درسته بعضیاش نه ولی در کل خوبه... جواب میدادن و  در اصل سکوت می کردن!

من که پیگیر نمیشدم اما بعدش یه چیزی به ذهنم رسید!... همون موقع ها که روابط حسنه بود و قرار به برگزاری کلاس رد.یف شد یادمه با هم یه سری مطالب رو می خوندیم و منبع و ماخذ پیدا می کردیم و یه بارش خیلی جوگیر شد و گفت فلانی مطالبی رو که تو پیدا کردی به اسم خودت تو کلاس می گم. من که برام مهم نبود ولی خودش یهو متوجه شد چی گفته و سریع تصحیح کرد که خوب اخه کلاس منه نمیشه مطلب رو به اسم تو بگم! (البته منکر چیزایی که ازش یاد گرفتم نیستم و همیشه یادم خواهد موند)

با توجه به همین سبقه به ذهنم رسید که از جوابای شسته رفته و مرتب و منظم من همین الانم میشه استفاده کرد!!!! نیازی هم نیست اسمی ازم اورده بشه!!! خودمم که حضور فیزیکی ندارم! چی بهتر از این!!! 

بلیییی... و باشد تا باز هم ایشون سوال مطرح کنن! 

نتیجه تحقیقاتم بمونه برای خودم... شاید یه روزی اینقدر انگیزه پیدا کردم که یه نت برداری اساسی بکنم و یه مجموعه جمع کنم...

707

نمی دونم واقعا نوشتن چی رو می تونه تغییر بده!... 

حال بد بده و حال خوب بدون نیاز به هیچ بهانه ای خوب...

دردناکه... اسفناکه... که هر روز و هر روز باید انتظاراتت رو از ادما تقلیل بدی...

مگه دنیا چیه... واقعا چقدر ارزش داره که روز به روز هممون داریم پست تر و بی وجدان تر میشیم...

آخه یه وقت زحمت داره، ولی واقعا بعضی وقتا هیچ زحمتی نداره آدم بودن... 

کاش مال این دوران نبودم... واقعا نمیشه این روزگار رو تحمل کرد...

706

دنیا اینجوریه که همیشه از ما جلوتره... همیشه یه چیزی داره که غافلگیرمون کنه...

حسابی درگیر روزمرگی شده بودم... همه چیز برام عادی و مسخره بود... البته الانم هست... ولی یه بیماری یهویی وضع رو از اینی هم که بود بدتر کرد...

درسته من عادت به بیماری ندارم ولی دروغ چرا، اونقدر از لحاظ روحی خالی شده بودم و داغون بودم که مدتها بود انتظار داشتم یه جایی بشکنم و این ظاهر مثلا محکمم خورد بشه... و خودم می دونم که اگر حال روحیم خوب بود محال بود اتفاقی برام بیفته... 

جوری دنیا پیش چشمم سیاه شده بود و احساس ناتوانی می کردم که انجام کوچکترین کاری برام شده بود آرزو... هشت-نه شب اصلا نتونستم بخونم... کارای عادیمم به زور انجام می دادم... با وجودی که ضعف داشتم و همش دلم می خواست بخوابم ولی چون عادت به این همه خواب نداشتم از اتاقم و تختم و حتی ملافه هام بدم میومد... 

خداروشکر... الان خیلی بهترم... ولی یادم نمیره که همیشه وضع بدتری هم می تونه وجود داشته باشه... 

الان دوشبه که باز تمرینامو شروع کردم و با وجودی که هنوز ضعف دارم اما نمی خوام بیشتر از این وقفه بندازم... 

دنیا سخت میگذره... و سالهاست دیگه توش چیزی برام قشنگ نیست... دنبال چیزی هم نیستم ولی می خوام یادم نره که می تونه بدتر هم بشه... این چند روز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم...